گفت همانجا که هستی بمان؛ همان شهر که زیبا است، رنگ هایش زنده است،آسمانش به زمین نزدیکتر است.
اما او نمیدانست بدون تو این شهر جای من نیست.
شهر من در همان زاویه های غبارآلودی است که تصویر قدمهای تو بر خاکش نقش بسته است.
همانجا که صحنه های دلخراشش قلب نازک تو را درد مینهد.
آن شهر که غبار آلوده هوایش، نقش زیبای چشمانت را کدر میکند و خطوط برازنده سیمایت را گم.
شهر من آنجاست که تصویر خاطراتش، چشم هایم را پر آب میکند و قلبم را به حسرت می اندازد.
شهر من آنجاست که اولین بار تو را دیدم و آخرین بار به سختی از تو دل کندم.
آری، جای من آنجاست که نگاه چشمهای زیبای تو مینشیند و جای من در آن خالیست